اسراب

۲۳ مطلب با موضوع «قفسه :: رمان» ثبت شده است

ناطور دشت

ناطور دشت دلش نمی‌خواست وکیل و سفیر و وزیر بشود، ناطور دشت دلش نمی‌خواست به‌حرف پدرش گوش کند تا به جایی برسد.، ناطور دشت حتی دلش نمی‌خواست مثل رفیق‌هایش قهرمان ورزشی بشود و یا مخ دخترها را بزند. ناطور دشت فقط دلش می‌خواست خیلی گرم و روشن آدم‌های اطرافش را دوست داشته باشد و با آن‌ها زندگی کند، و چقدر دلش خوب چیزی می‌خواست و هر کسی که خوب نوجوانی کرده باشد اصلا دلش چیزی به جز این را نمی‌خواهد و  نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد در دنیای او زندگی کنم و نمی‌شود و تنها می‌شود با او از میان کلمات سفری کوتاه کرد و غبطه خورد و بازگشت.

  • محمد حسین مرادی

صبح یک روز معمولی، پدربزرگم دیگر از خواب بلند نشد، چنان آرام و موقر در وسط بزرگترین و نورگیرترین اتاق خانه به پشت خوابیده بود که گمان می‌کردیم پیرمرد هوس کرده است بی‌توجه به همه‌ی سروصداها قدری از چرت صبحگاهیش بیشتر لذت ببرد. هنوز هم یادآوری آن صحنه بیشتر از حزن و اندوه، موجی از غبطه‌ی بغض‌آلود را برایم به همراه دارد که چه باشکوه آرام گرفت. من اما که بیشترین نفرت زندگیم خیره‌شدن به قطرات بی‌امان سِرُم از زیر بود که کی تمام می‌شود و کی از این عذاب آسوده می‌شوم همواره می‌ترسیدم از روزی که در زیر تقلای لوله‌ها و دستگاه‌ها به زندگی التماس کنم و کاش عنان این حادثه تلخ در دستان خودم بود نه در دستان میراث‌خوارانی که از سر دلسوزی یا فرار از ملامت مردم، مرا به بیمارستان می‌سپرند. تکثیر تأسف انگیز پدر بزرگ حکایتی بی مثال و تمام‌نشدنی از هراسی است که بی‌گمان با آن روبه‌رو خواهیم شد.

  • محمد حسین مرادی

داغ ننگ

دو شخصیت اصلی این رمان بار طاقت‌فرسای گناهی مشترک را بر دوش می‌کشند، یکی بر آیین صلیبیان رسوا می‌شود و سنگینی نگاه‌های کوچه و بازار را بر جان می‌خرد و دیگری گناهش را در لفافه‌ای از ریا می‌پیچد و خون‌دل می‌خورد از تحسین‌هایی که نمی‌دانند نثار که می‌شوند و من هر دوی این‌ها را عمیقاً دوست دارم برای گناهی که ذلت غرور را از اعماق وجودشان برکند و در چشمان رهگذرانی ملامت‌گر و کینه‌توز قرار داد، گناهی که بار دیگر نشان داد که لئیم‌ها  به‌سان کفتاران – تنها بر لاشه‌ی بی‌آبرویی دگران، آبرو می‌خرند و برتری‌جویی می‌کنند.

  • محمد حسین مرادی

مرشد و مارگریتا یک کودتا است، کودتایی ادبی علیه خفقان فکری و دینی روسیه‌ی تاریک استالینی، کودتایی مذهبی علیه طغیان شهوت خودشیفتگی و خداستیزی و کودتایی عاشقانه علیه تمام هوس‌هایی که میان عاشق و معشوق حائل می‌شوند. داستان سفر پرماجرای ابلیس به مسکو نه یک مانور غلبه‌ی ماورا بر ماده که روایتی موزون از رستگاری است. رستگاری حاکمی که علی‌رغم تمایلش خورشید را به صلیب کشید و رستگاری ستایشگری که به‌جرم ثنای محبوبش، به‌قدری آماج بیهودگی‌ها قرار گرفت که به وادی جنون کشیده شد.

  • محمد حسین مرادی

گزارش یک مرگ

گزارش یک مرگ، توصیفی زیبا و حیرت‌انگیز و بسیار واقعی از قتل یک جوان است، قتلی که قاتلان آن در شهر دوره می‌افتند و به همه می‌گویند که می‌خواهند جوانک را بکشند. علت این جنون و افسارگسیختگی از سر صبح دهان‌به‌دهان در شهر پیچیده است، همه‌ی شهر می‌دانند. خیلی‌ها می‌کوشند تا به مقتول اخطار دهند که دو برادر با چاقوهای خوک‌کشی در کمینش نشسته‌اند و علی‌رغم این باز هم سانتیاگوناصر کشته می‌شود. مقتولی که شاید بی‌خبرترین فرد از جرم خویش است. گناهکار بودن یا نبودن سانتیاگوناصر چیزی نیست که از ظاهر عبارات این گزارش معلوم گردد، او راز این ماجرا را با خود به گور می‌برد.

  • محمد حسین مرادی

قمارباز

چرخ‌بخت بی‌شباهت به چرخ زندگی نیست، هر دو می‌توانند در ثانیه‌ای یکی را به خاک سیاه بنشانند و دیگری را ثروتمند کنند، هر دو می‌توانند، چشمان پر از ولع یک انسان را به خود خیره کنند تا به میل خودشان سرنوشتش را به بازی بگیرند، هر دو می‌توانند به یک مرد بیاموزند که بی‌قانون‌ترین و سرکش‌ترین پدیده‌ی خلقتند و سرانجام هر دو به‌خوبی درس آزادگی می‌دهند، درس آن که زندگی چیزی به جز همین امید بستن‌ها و دل‌کندن‌ها نیست. قمارباز داستان غریبه‌ای نیست، داستان زندگی یکی مثل ماست وقتی‌که با همه‌ی وجود می‌خواهیم که سر به تن این زندگی نباشد و حاضریم پاک‌بازیمان را ثابت کنیم. این نقطه درست همان‌جایی است که قمار را برده‌ایم.  

  • محمد حسین مرادی

هویت

فصل مشترک تمام کارهایی که یک انسان در زندگیش می‌کند، دیده‌شدن است. مطمئن باشید که هیچ عبارت دیگری نمی‌تواند این حجم از امور متفرق را ذیل یک عنوان کلی جمع کند. انسان‌ها همه کار می‌کنند که یا دیده شوند و یا کارشان به چشم آید، آن‌ها حتی در خالص‌ترین لحظات عبادتشان هم امید دارند که توسط خدا دیده می‌شوند و تنهایی و یأس نیز درست همان جاهایی هستند که یا اصلاً دیده نمی‌شوند و یا به اندازه‌ی کافی دیده نمی‌شوند. نقش‌اول این رمان، روزی به‌خود می‌آید که دیگر مانند سابق دیده نمی‌شود و این فکر سرانجام زندگی او را می‌بلعد. گفت‌و‌گوهای عمیق و فلسفی داستان به‌مراتب از پایان گنگ و کافکایی آن لذت‌بخش‌تر است و می‌تواند ولو برای ساعاتی ذهن آدمیزاد را به خودش مشغول کند. 

  • محمد حسین مرادی

مرد صد ساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یک داستان کاملاً شاد و جذاب است. در این داستان تقریباً هیچ چیز تازه‌ای یاد نمی‌گیرید و یا نگرشتان به زندگی عوض نمی‌شود اما به‌جای آن می‌توانید پا‌به‌پای داستان بخندید و از اختراع بمب اتم در آمریکا تا ترور وینستون چرچیل در تهران با اتفاقاتی مضحک و عجیب رو‌به‌رو شوید. داستان با دو خط موازی پیش می‌رود، یک داستان از لحظه‌ی فرار پیرمرد از خانه سالمندان شروع می‌شود و داستان دیگر روایت کودکی او تا رسیدن به صدسالگی است. آلن کارلسن که همان پیرمرد داستان است در طول زندگیش با شخصیت‌هایی مانند ترومن، ژنرال فرانکو، مائو، چرچیل، کیم‌ایل‌سونگ و استالین دیدار می‌کند و حالا در صدسالگی هوس می‌کند تا یک چمدان پر از پول را بدزدد. اگر داستان می‌توانست قدری رنگ حقیقت و جدیت به‌خود بگیرد بدون شک آلن می‌توانست به امیلی پولن و فرست گامپ طعنه بزند.  

  • محمد حسین مرادی

رنگ و بوی میوه‌ها، خوشه‌های نخل، عطر سحرآمیز ریحان، بوی خاک باران‌خورده، طلوع و غروب خورشید و پراکندگی این همه رنگ در عمق آب‌ها. این‌ها همه را گذاشته‌اند تا رهایشان کنی و بنشینی پای استدلال‌های قواره‌دار فلسفی و ثابت کنی از دل رابطه‌ی علت و معلول، خدا برای تو درمی‌آید و اصلا مرده‌شور این علت و معلول را ببرند. راستی اصلا خدایی هست؟  و مگر فرقی هم می‌کند وقتی که می‌افتی در هیاهوی شهرو فکر پول و کار و پایان‌نامه و خانه و ماشین همه‌ی وجودت را اشغال می‌کند؟ و آن وقت است که دوست داری کشیده‌ی محکمی زیر گوش‌هایت بخورد و از این خواب بی‌امان ولو برای لحظاتی هم که شده است بپری و روی ماه آن که بیدارت کرد را ببوسی.

  • محمد حسین مرادی

تا کی می‌خواهند روی سرت بمب‌های چند تنی بریزند و با هواپیماهایشان خاکت را شخم بزنند؟ دیگر وقت آن شده است که چاپستیک را از دستانت بگیرند و قاشق و چنگال دستت بدهند. کاسه‌ی چینی‌ات را از روی میزهای کوچکت بردارند و فست فود برایت بپزند.  دیگر وقت آن شده است که کیمونو را از تنت دربیاورند و کت و شلوار بر قامتت بپوشانند، پاپیون برایت گره بزنند و فن یادت دهند. فن این که چگونه ربات‌هایی بسازی که به خدمت بشریت درآید. آخر پیش از این جز ویرانی از عهده‌ات برنمی‌آمد. تردید نکن که تو الان چشم بادامی دوست‌داشتنی‌تری هستی. باورت نمی‌شود؟ یک نگاه به این خرده‌کشورهایی که دور و برت ریخته‌اند بکنی همه چیز دستت می‌آید.

  • محمد حسین مرادی